درون هر انسانی ، نیروی مرموزی
مثل خزش یک مار در علف زار ، آهسته آهسته برای
نابودیش اقدام میکند تا او را از پای دربیاورد ،
تا انسان را از پای در بیاورد .
در این راه تنها مغز راهبر انسان خواهد بود.
آه که یاری گرفتن از او چه ساده مینماید
اما در حقیقت چه دشوار خواهد بود!
رضا ر
با رنج عمیق درون ، آدمی از دیگران جدا می شود و والا می گردد .
http://kingofphilosophy.blogspot.com/2007/07/1.html
من پلیدترینم ...
پلیدترین انسان !
تفاوت من با شما میدانید در چیست ؟
.
.
.
.
عدم تظاهر به انسانیت
رضا ر
یه روز بهم گفت: «میخوام باهات دوست باشم؛
آخه میدونی؟ من اینجا خیلی تنهام». بهش لبخند زدم
و گفتم: «آره میدونم. فکر خوبیه.من هم خیلی
تنهام». یه روز دیگه بهم گفت: «میخوام تا ابد
باهات بمونم؛ آخه میدونی؟ من اینجا خیلی تنهام».
بهش لبخند زدم و گفتم: «آره میدونم. فکر خوبیه.من
هم خیلی تنهام». یه روز دیگه گفت: «میخوام برم یه
جای دور، جایی که هیچ مزاحمی نباشه. بعد که همه
چیز روبراه شد تو هم بیا. آخه میدونی؟ من اینجا
خیلی تنهام». بهش لبخند زدم و گفتم: «آره میدونم.
فکر خوبیه. من هم خیلی تنهام». یه روز تو نامهش
نوشت: «من اینجا یه دوست پیدا کردم. آخه میدونی؟
من اینجا خیلی تنهام». براش یه لبخند کشیدم و
زیرش نوشتم: «آره میدونم. فکر خوبیه.من هم خیلی
تنهام». یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت: «من
قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی کنم. آخه
میدونی؟ »من اینجا خیلی تنهام. براش یه لبخند
کشیدم و زیرش نوشتم: «آره میدونم. فکر خوبیه.
من هم خیلی تنهام».
حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی
خوشحالم و چیزی که بیشتر خوشحالم می کنه اینه که
نمی دونه من هنوز هم خیلی تنهام...
نوشته ی بالا رو از ۳۶۰ یکی از دوستان برداشتم ، چون دیدم خیلی جالبه برای شما هم گذاشتم . پراست از ایهام ، علامت سئوال و یا حتی یکجور فلسفه !