یه روز ...

 


یه روز بهم گفت: «می‌خوام باهات دوست باشم؛

آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام». بهش لبخند زدم

و گفتم: «آره می‌دونم. فکر خوبیه.من هم خیلی

تنهام». یه روز دیگه بهم گفت: «می‌خوام تا ابد

باهات بمونم؛ آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام».

بهش لبخند زدم و گفتم: «آره می‌دونم. فکر خوبیه.من

هم خیلی تنهام». یه روز دیگه گفت: «می‌خوام برم یه

جای دور، جایی که هیچ مزاحمی نباشه. بعد که همه

چیز روبراه شد تو هم بیا. آخه می‌دونی؟ من اینجا

خیلی تنهام». بهش لبخند زدم و گفتم: «آره می‌دونم.

فکر خوبیه. من هم خیلی تنهام». یه روز تو نامه‌ش

نوشت: «من اینجا یه دوست پیدا کردم. آخه می‌دونی؟

من اینجا خیلی تنهام». براش یه لبخند کشیدم و

زیرش نوشتم: «آره می‌دونم. فکر خوبیه.من هم خیلی

تنهام». یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت: «من

قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی کنم. آخه

می‌دونی؟ »من اینجا خیلی تنهام. براش یه لبخند

کشیدم و زیرش نوشتم: «آره می‌دونم. فکر خوبیه.

من هم خیلی تنهام».

حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی

خوشحالم و چیزی که بیشتر خوشحالم می کنه اینه که

نمی دونه من هنوز هم خیلی تنهام...


نوشته ی بالا رو از ۳۶۰ یکی از دوستان برداشتم ، چون دیدم خیلی جالبه برای شما هم گذاشتم . پراست از ایهام ، علامت سئوال و یا حتی یکجور فلسفه !