قرار بود در آن شب سرد زمستانی جهان پهلوان غلامرضا تختی به هتل .... در تهران بیاید . کمیته استقبال برای پذیرایی سنگ تمام گذاشته بود و فقط منتظر بودند تا هلهله و شلوغی خیابانی که به هتل منتهی میشد زمان آمدن جهان پهلوان را اعلام کند . اما نگهبان دم در که سرباز وظیفه ای بیش نبود آرزو میکرد که پستش در آن کیوسک سرد و بی روح درب ورودی اینبار زود تمام نشود تا بتواند تختی را ببیند ! ناگهان مردی را دید که بطرفش نزدیک میشود ، خودش را بدجوری توی پالتو پیچیده بود انگار فقظ همان یک لباس گرم را داشت . نگهبان که رشته ی افکارش از هم گسسته بود ، سگرمه هایش را درهم کشید و گفت : شما ؟
مرد غریبه گفت : من تختی هستم !!!!!!
نگهبان که دستپاچه شده بود هاج و واج اطراف را نگاه میکرد ، نمیتوانست اینهمه سادگی را ، آنهم از طرف جهان پهلوان هضم کند ! اما تا آمد بفهمد چه شده تختی از کنار او گذشته بود .
پ . ن :
این را چند وقت پیش از زبان همان سرباز شنیدم کسی که حالا سن پسرش از من هم بیشتر است . یکجور تاریخ شفاهی هست که جای دیگه گیرتون نمیاد ! اون ۳ نقطه رو هم واسه این گذاشتم که اسم هتل را فراموش کردم! |